13
کودکی هشت ساله پشت ترازویی ، گوشه ی پیاده رو ایستاده بود
بعضی از مردم بی توجه به او رد می شدند
برخی وسط صبحت هایشان به او نیم نگاهی می انداختند
از شدت سرما میلرزید ؛ کاپشنش را که همسایه برایش هدیه داده بود ، روی مادر بیمارش کشیده بود تا او در خواب سرما نخورد.
روی ترازو نوشته بود : 50 تومان
نشست ، خسته شده بود.
به نقاشی دیروز که با مداد هدیه شده ی همسایه کشیده بود خیره شد
او ، مادر و پدرش . کنار هم.
سالم سالم!
مشتری ای آمد و خود را وزن کرد
- 95 کیلو هستید آقا
- آخ آخ 15 کیلو اضافه وزن دارم نباید در خوردن کباب و چربی زیاده روی کنم!
و حالا پسر بچه مانده بود و یه سکه ی 50 تومانی در دست و جای دو رد پا وسط نقاشی اش ...